|
غروب شن
سيد منصور غيبي
يه پامو بر مي داشتم و فاصله هفتاد و پنچ سانتي رو به رخ پاي ديگه ام مي كشيدم . اونم ساكت نمي موند و تند تند آخرين سطر ساحل را به اون يكي پام تحويل مي داد .تو اين وسط ، من بودم كه دوباره سفر را آغاز مي كردم . مي دونستم ، دستم آنسوي آبها نمي رسه . اگه مي رسيد، اتوبوسي كرايه مي كردم و كفشي واسه پاهايش مي خريدم واز تكرار بوسة شن با كف پاهايش مي كاستم . و به گور مصيب مي خنديدم و بشقاب همسايه امون رو مي گرفتم ، مي بردمش تالار پذيرايي خونه و مي رفتم بازار، كلم مي خريدم ، پياز مي خريدم ، شلغم مي خريدم و يك بلوز قرمز رنگ نيز مي خريدم . به خونه كه رسيدم ، خيالم راحت مي شد . آخه كلنگ هنوز گوشة حياط بود . بعد بهش مي گفتم : “ اوني كه روبروي من روي صندلي ، به انتظار ترن نشسته ، واسه خاله ام تعريف مي كرد “: “ توي توي شهر ما مخروبه اي هستش كه خاكش شفا بخشه .ميگن ردپاي مصيب عاشق دختر شاه عباس آنجا مونده . “ يه شن برداشتم و انداختم توي جيبم . بعد گفتي : “ مردم ميرن خاكشو ميارن ، نذر چشاي دلشون مي كنن “. يه شن ديگه برداشتم و انداختم توي جيبم .بعد خاله ام به اون دختره مسافر گفت : “ هيچ معلوم نشد جسد بيچاره مصيب بعد از اينكه سرشو شاه عباس از تنش جدا كرد كجا انداخت ؟ “ سپس ادامه داد : “ هوا عجيب سرده نه ؟ “ يه شن ديگه برداشتم و انداختم توي جيبم و خواستم برم خونه ، همه چيز خريده بودم جز بشقاب ، رفتم دم در همسايه امون : “ بشقابتونو مي خواستم .“ “ باز همون طرح شاه عباسي رو مي خواي ؟ “ گرفتم آوردم خونه، رفتم توي تالار پذيرايي ، يكي اومد دم گوشم چيزي گفت .دستمال مخصوص سينه رو كندم و با يه تفنگ شكاري روسي ، رفتم پشت بام . يكي از چشامو خوب بستم و چشم ديگه امو نشون كردم . مي خواستم بزنمش ، ولي ياد بلوز قرمز رنگش افتادم . آخه هنوز اونو نپوشيده بود .هر دو چشموموباز كردم .مصيب مي خنديد . چون پاهام به زور فاصله بيست و پنج سانتي رو بهم تحويل مي دادن . يه شن ديگه برداشتم و انداختم توي جيبم . خاله ام خنديد. رفتم پيش اونا نشستم ، دلم مي خواست از خاله ام نشوني دل و جگر فروشي مصيب را مي پرسيدم. ولي نپرسيدم . آخه اون اهل دل و جگر نبود ، از هر كدوم يكي رو داشت كه اونارو هم داده بود دست قصاب محل و از كنار رودخونة بغل كوچه اشون گذشته بود . فقط من مونده بودم و كسري خوابي كه ازديشب داشتم .جوري شده بودم كه بالاتر از ساق پاهارو نمي ديدم . چشام زمين رو مي پاييد . همسايه امون به خالم مي گفت : “ خدارو خوش نمي ياد توي ساحل ، هي قدم بزنه و بشقابش توي دستاش خالي بمونه . “ خاله ام به همسايه امون مي گفت :“ وقتي مصيب رو زمين جون مي داد ، فقط ساق پاهارو مي ديد . مي گفت بالاخره به آرزوش رسيد . دلشو رو زمين جا گذاشت و رفت .“ يه شن ديگه برداشتم و انداختم توي جيبم . قطار رسيده بود . سرمو از شونه هاي دوست خاله ام كندم ويراست رفتم پيش قصاب محل ، همه بهش مي گفتن داوود راسته : “ دل و جگر داري ؟ “ “ نه داشي رون تازه دارم “ يه شن ديگه برداشتم و انداختم توي جيبم و از آنسوي آبها گذشتم . هوا عجيب سرد بود . به زور خودمو به شن هاي ساحل رسوندم . يكيشون گفت : “ الان بوسيدمش و رفت .“ “ نفهميدي كجا رفت ؟“ “ نه، از بغل دستي بپرس .“ پرسيدم مصيب اينبار با صداي بلندي داشت مي خنديد . آخه ديگه پاهام جفت شده بودن و خاله ام همراه همسايه امون ، داشتن بلوز قرمز رنگي رو توي شنهاي ساحل چال مي كردن . ندونستم كدوم كلنگ به بشقابم خورده بود كه شاه عباس ، كنار جوي و قليان بدست از شكار گاهش جدا گشته بود . يه شن ديگه برداشتم و انداختم توي جيبم و رفتم گيشه بليط فروشي وروي صندلي سمت غروب ، به انتظار ترن نشستم . “ جاي دوست خاله ات ، خاليه .“ اينو ، مصيب در گوشم گفت . دستي به جيبم بردم . شنهاي ساحل رو بو كردم . اونارو بوسيدم . اشك ، توي چشمام حلقه زده بود . ديگه به خونه رسيده بودم ، كفشها رو دادم دست خاله امو، رفتم كراية اتوبوسي رو كه سالهاست بي مسافر كرايه اش كرده بودم پرداخت كنم .
|
|